بوسیدن پای اژدها



من هی میگم از حاملگی مثل سگ میترسم و ایشون هی یادآور میشن که از هر چی بترسی سرت میاد. بعد میگم خبالا نترسم سرم نمیاد؟ میفرمان که نه عب نداره بترس ولی بیان نکن. من میگم بیان نکردن ریسک بارداری رو کاهش میده؟ اسپرما بفهمن تو همچین کفری رو بیان میکنی گازانبری حمله میکنن؟ میگن چرا خفه نمیشی؟ چرا قانع نمیشی؟ میگم والا شما شروع کردین! ایشون پشتشون رو میکنن و احتمالا این مدل ترس رو درک نمی‌کنن. و من همچنان از بچه نداشتن و نخواستن و نشدن و نبودن و امثالهم خوشحال و شاد و خندانم و از حاملگی ترسان و لرزان.


دوست نابغه من

من هیچ‌وقت نقد و بررسی فیلم ننوشتم. ریویو هم هرگز. آها چرا. یک بار که رفتم جشنواره از خفه‌گی نوشتم. که آن هم دلیل داشت؛ خیلی چرکین بودم و این چرک‌ها باید جایی خالی می‌شدند. حتی مخاطب حرفه‌ای سینما هم نیستم. قرار هم نیست باشم. اما بیننده خوبی‌‌ام. نه خوب حق مطلب را ادا نمی‌کند. تماشاگر خوش ذوق و شنونده سرمستی‌ام. فیلم را در جستجوی همان یک تصویر رویایی که ذهنم را مال خودش می‌کند، تماشا می‌کنم. این را هم کیارستمی یادم داده. حالا چند روز است که My Brilliant Friend را دیدم. اما لحظه‌ای نیست که در مغزم وول نخورد. یک جاهایی این عشق و هیجان ناگهانی بالا زده و از دهنم پریده که "معرکه است"، "آب دستته بذار زمین"، "خارق‌العاده است" و فلان و بهمان. خفه‌ام نمی‌شوم. چپ و راست به همه می‌گویم این فیلم را ببینید، بدون اینکه سلیقه‌شان را در نظر بگیرم. حتی نزدیک بود به علی که عشق اکشن و تام کروز است هم بگویم. خودم می‌دانم چقدر تعریف کردن از یک کار خطرناک است. تمجید از یک اثر هنری انتظار آدم‌ها را الکی بالا می‌برد و بهشان اجازه کشف و لذت بردن از تصاویر هم سیگنال با احساساتشان را نمی‌دهد. چون همه‌اش منتظرند آن لحظه رویایی برسد و خارق‌العاده بودن از یک جای فیلم بزند بیرون. خلاصه بدون مدح و ستایش و تمجید و پاچه‌خواری و انتظارات بالا سریال هشت اپیزودی دوست نابغه من را ببینید.


یک ریز حرف می‌زد. سردرد داشتم. نه از حرف‌هاش که از سرما و بادی که به پیشانی‌ام خورده بود. اما او هم زیادی حرف می‌زد. یک جاهایی نمی‌توانستم همپای کلماتش گوش بدهم. من آدم خوش صحبتی نیستم. آدم شنیدن بی‌وقفه هم نیستم. نیازمند سکوتم و نگاه کردن. کلمات را به گفته تبدیل کردن بیشتر وقت‌ها تقلای بی‌خودی است. احساس بلاهتی که بهم دست می‌دهد من را ناامید می‌کند. چون نمی‌توانم با همه وجود خودم را ابراز کنم. هر چقدر هم که بگویم انگار بی‌فایده است. خلاصه بهش گفتم "من خوش صحبت نیستم." گفت "منم نیستم." اینجا یک لبخند شیرینی هم زد. لبخند شیرین می‌دانی یعنی چه خواننده؟ یعنی وقتی لب‌هات را ور می‌چینی، لب‌هات نیستند که به چشم می‌آیند که برق نگاهت در نظر اول آدم را جذب می‌کند. گفتم "هستی! این همه حرف زدی الان." باور کن قصدم ریدن نبود خواننده! الحق که خوب حرف می‌زد. گفت "نمی‌دونم. عجیبه! من هیچوقت انقدر حرف نمی‌زنم. نمی‌دونم از تو چه سیگنالی بهم رسید که انقدر احساس راحتی کردم باهات." نفس عمیق کشید. من دوباره خفه خون گرفتم. نوبت توئه کازیوه. مادر اژدها یک چیزی بگو! ناسلامتی قرار اول است. بعد از ۵ دقیقه بال بال زدن جانم بالا آمد و گفتم "چرا همون اول که بهت گفتم بریم بیرون دیگه خبری ازت نشد؟ فکر کردم نمی‌خوای من رو ببینی!" شکلات داغش را سر کشید. تا ته هم سر کشید. لب‌هاش شکلاتی شده بود. شکلات از تاریکی حیاط گالری هم تیره‌تر بود. گفت "چرا می‌خواستم." گفتم "قرار بود بعد از امتحانت بهم خبر بدی اما ندادی پس نمی‌خواستی!" خندید. احتمال می‌دادم وقتی از یک غریبه بعد از ۴ - ۵ تا مسیج کوتاه درخواست بیرون رفتن می‌کنی ممکن است بگوید نه. این رفتار در بین آدم‌های بزرگسال خیلی نرمال نیست. گفت "ولی اومدم. چون دفعه دوم خیلی بانمک گفتی. گفتی می‌خوای با من دوست بشی؟ پیش خودم گفتم چه بامزه. آخه کی میاد میگه بیا با من دوست شو. خوشم اومد از همین حرفت. برای همینم اومدم. ولی اولش. من یکم محافظه کارم." لبخند زد. لبخند کج و شیرین. بعد یک ریز حرف زد. حرف که نه، فک زد!


جادویش را از دست داده. کمک کردن به دیگران و دیدن موفقیت دیگران را می گویم. لذتش، انرژی‌اش، امیدی که بهم می‌داد. همه‌اش نیست و نابود شده. آخرین سنگر و پناهگاهم برای روزهایی که دیگر نمی‌توانستم را هم از دست دادم. حالا همه چیز جز مسئولیت آدم‌هایی که مجبوری هوایشان را داشته باشی تا از ک*ن خودشان را آویزان نکنند، چیزی نیست. این دنیا که به هیچ دردی نمی‌خورد، پس چرا انقدر به ادامه دادن و زندگی کردن مصری زن؟ چرا؟


دیروز که برگشتم خانه، مامان و بابا حرف از خورش کرفسی که قرار است برای ناهار ظهر جمعه پخته شود زدند. مراتب اعتراضم را با چند فقره عق و ورم لپ و دلپیچه به گوش هیئت ژوری رساندم. گفتم که من کرفس خور نبوده‌ام، نیستم و نخواهمم شد. با صدای آهسته‌ هم گفتم سگ کرفس می‌خوره؟ بابام که عاشق تمام کرفس‌های دنیا است. و همیشه یکجوری رفتار می‌کند که انگار ما کرفسیم و آن‌ درازهای سبز مجعد بچه‌هاش گفت اصلا تو کی هستی که میگی ما چی بخوریم؟ مهمون خر صاب خونه است! 

امشب بند و بساط خواب را آوردم توی هال. یک پتوی مسافرتی داشتیم انداختم زیر پام. جوراب‌هام را پوشیدم و پتوی دریا دلم را تا خرتناق کشیدم بالا. بعد بابام که از تخت تا دم در اتاقش هم با دمپایی پلاستیکی تردد می‌کند چلق چلق کنان بالای سرم رسید و پرسید چرا اینجا می‌خوابی دخترم؟ گفتم اتاق نیست! اتاق‌ها اشغالند. گفت ای بابا. گفتم بله. ما دیگه اهل این خونه نیستیم. فردا برمیگردم خوابگاه. به هر حال مهمان خر صاب خونه است‌. خندید و گفت بتمرگ!


خیلی وقت بود که انقدر برای زندگیم شوق نداشتم. نه! شوق کلمه مناسبی نیست. عطش! کارم از ذوق کردن و شوق داشتن برای اتفاقات ریز و جزییات قشنگ زندگی گذشته. برای نیم ساعت بعد عطش دارم. برای اینکه هفته دیگه بشه و جدول زمان بندی این هفته رو نگاه کنم عطش دارم. برای گوش دادن به پادکست موقع دویدن دور حیاط خوابگاه و بعدش دراز کشیدن روی نیمکت و شمردن ستاره های سقف حیاط، برای تشکرهای شبانه از خودم و شمردن کارهای خوبی که اون روز انجام دادن و بخشیدن اشتباهاتم. برای لحظه هایی که گم می شم تو مسیر رفتن پشت میزم و سر از تختخواب درمیارم و بلند شدن دوباره از جام، برای صبحانه‌هایی که به خاطر قرصم می‌خورم که روزم رو پر انرژی و در آرامش و سالم رقم بزنم، عطش دارم. برای تلاش ثمر بخشی که برای گذاشتن، رها کردن و شروع کردن و به سرانجام رسوندن می‌کنم. برای بیرون کشیدن خودم از چاله‌های سیاه ذهنم، پاره کردن رشته خیال‌ها و پرت شدن پشت کامپیوترم و تق تق کوبیدن روی کیبورد عطش دارم. 

برای لحظه‌هایی که سرم رو می‌چسبونم به شیشه ماشین و با دیدن آسمون از لذتی که می‌برم و برام باور کردنی نیست، برای همون لحظه‌ای که زیر لب می‌شمارم شادی، حس خوب، رنگ، ذوق، لذت، هیجان، جزییات و از اینکه می‌تونم با همه وجود همه رو درک کنم و از سلامتیم کیف کنم. برای همه چیزها عطش دارم.


دیروز رییس عزیزم کلی قربان صدقه دست و پای بلورینم رفت که ایول چقدر تو خفنی و چقدر از خودت و کارت راضیم و واقعا کارمند خوبی هستی! ما هم خرکیف شدیم، کلی انرژی جذب کردیم و ۲ برابر حد معمول کار کردیم. امروز آمد و گفت چیزه! یادته گفتم میخوام این ماه برم سفر؟ نظرت چیه همه کارها رو بسپارم به تو و برم؟ میتونی دیگه؟ آره بابا! خدافظ!


امنیت یعنی اینکه تمام کوچه تاریک را تا ماشین با دست‌های پر از پلاستیک بدوی و توی ذهنت سناریوهایی را مرور کنی که در آن می دختری را خفت می‌کند و دختر هر چقدر داد می‌زند کسی به دادش نمی‌رسد. در بهترین حالت ماشین را می‌د و در بدترین حالت دختر را در ماشینش می‌اندازد و. 

خدا رو شکر که به ماشین می‌رسی، خودت را می‌اندازی تو و در را از دست فکر و خیال‌هایت قفل می‌کنی. صدبار قفل می‌کنی.


بعضی‌ها می‌گویند که نقاب کلا چیز خوبی نیست. چون یک سری از آدم‌ها با زدن نقاب مثلا خوبی و خیرخواهی از پشت خنجر می‌زنند. من می‌گویم که نقاب هم مثل بقیه ابزارها کاربرد مفید و مضر دارد. کاربرد مضرش را که همه می‌دانیم. اما مفید مثل وقت‌هایی که بی‌حوصله‌ایم، خشمگینیم، نگرانیم، حالمان بد است، رازی برای پنهان کردن داریم اما نمی‌خواهیم دیگران بفهمند. نمی‌خواهیم نگرانشان کنیم یا سوال پیچ شویم یا می‌خواهیم تنها باشیم. این جور وقت‌ها نقاب یک پناهگاه است. نقابت را می‌زنی و کنار خانواده‌ات پفک می‌خوری و با یک فیلم کمدی قاه قاه می‌خندی در حالیکه رابطه‌ات در محل کار با همکارانت افتضاح است. با دوست پسرت شام می‌خورید، حرف می‌زنید و می‌خندید اما نگرانی پروژه بعدی دارد تو را قورت می‌دهد.

اما وقتی افسرده‌ای بی‌نقاب و بی‌پناهگاهی. یک نفر پشت گوشت زمزمه می‌کند که این خود واقعیت هستی. مضطرب، غمگین، درمانده، خشمگین، ناتوان و نابلد. پشت چی می‌خواهی پنهانش کنی؟ تو تا ابد همینی! خب ما هم آدمیم. باور می‌کنیم. علی‌رغم آگاهی باور می‌کنیم. من می‌دانستم اما انکار می‌کردم. دیشب بعد از اینکه به گارسون گفتم انقدر نیاید سر میزمان از خودم پرسیدم چرا من بلد نیستم مثل بقیه دوستام با اینکه از حضورش ناراحت شدم خوش بگذرانم و این قضیه را دستمایه خنده کنم؟ تمام مدتی که شام خوردیم، گفتیم، کیک خوردیم من به این فکر می‌کردم که نقاب‌هایم کجا رفتند؟ مگر نمی‌گفتند وقتی نقاب‌هایت را بزنی تبدیل به آدم دیگری می‌شوی؟ من نقاب‌هایم را می‌خواستم و افسردگی نمی‌گذاشت حالت دیگری به جز یبوست به خودم بگیرم. ساعت ۱۱ شب دوست‌هایم توی خیابان قهقه می‌زدند و مسخره بازی می‌کردند و من دست در جیب نگاهشان می‌کردم. یعنی آن‌ها غمگین نبودند؟ مشکل نداشتند؟ درگیری ذهنی نداشتند؟ داشتند اما نقاب‌هایشان یده نشده بود. نقاب‌هایشان توی جیبشان بود. هر وقت که اراده می‌کردند نقاب را می‌زدند و تبدیل به آدمی می‌شدند که می‌تواند بدون فکر کردن به چیزهایی که در لحظه حضور ندارد لذت ببرد.

روانکاو جدیدم سعی می‌کند به من بفهماند که یک انسان نرمالم. هر جلسه خدا سعی می‌کند بکند توی کله‌ام که تو فقط میزان هیجاناتت بالاتر است. مثل کسی که فشار خون دارد، چربی خون دارد، کمبود آهن دارد. بیماری تو از آن‌ها مهلک‌تر نیست فقط جنبه‌های بیشتری از زندگیت را درگیر می‌کند. هر وقت که یک استدلال جدید می‌افتت به جانت بنشین بنویس و از شرش خلاص شو تا از شر خودت در امان بمانی. 


شاید یه روزی هم یه خونه خریدم. تو یه شهر آبی، آفتابی و خوش آب و هوا. خونه‌ای با پنجره‌های بزرگ و بالکنی بزرگ‌تر. روزهای تعطیل تمام درها رو باز میذارم، دراز میکشم کف خونه و پاهامو میزنم به پنجره‌های داغ و از گرمیشون چشمام گرم میشه. یک چرت لذید و معرکه!


ماچولند یه سری استوری گذاشته راجع به بار روانی و اینکه ما زن‌ها تربیت می‌شیم تا برنامه‌ریزی و مدیریت امور خانواده رو تمام و کمال به عهده بگیریم و وقتی شیرازه امور از دستمون در میره مردها (این قضیه رو از زاویه پارتنرها مطرح میکنه فقط) میان میگن چرا به من نگفتی؟ چرا از من کمک نگرفتی؟

من فکر می‌کنم یه مواردی مثل مسئولیت پذیری و شیوه نگرش به همکاری و زندگی گروهی خیلی تو این قضیه موثرن. من وقتی لباسا رو میذارم تو لباسشویی میدونم بعدش باید پهنشون کنم و وقتی خشک شدن، تا کنم بذارم سر جاشون. اما وقتی به کسی میگم (مثلا بابا یا خواهرم) لباس‌ها رو بذار تو ماشین لباسشویی اون ممکنه فقط لطف کنه ماشینو روشن کنه. البته مورد داشتیم همینم نکرده. بعد که من اعتراض میکنم اون میگه چون تو ازم نخواستی! بله با پدیده‌ای مواجه هستیم که باید ازش بخوایم لباسی که خودش کثیف کرده رو علاوه بر شستن پهنم بکنه!

 آدمایی که توی خانواده مسئولیت پذیرترن و حوصله و اعصابش رو ندارن ترجیح میدن جر و بحث نکنن و خودشون بدون کمک خواستن برای همه چیز برنامه بریزن، مدیریت کنن و اجرا کنن. این قضیه آدمو به شدت خسته، فرسوده و گاهی خشمگین میکنه. به خودت میای و میبینی وقتی از شرکای زندگیت میخوای توی غذا پختن بهت کمک کنن ازت میپرسن چاقو کجاست؟ نمکدون چرا خالیه؟ چه بوی گندی! نمیتونی آشغالا رو سر وقت خالی کنی؟ خیار نداریم که! و جالب اینجاست که اون آدم نه جای چاقو رو یاد میگیره، نه نمک دون رو پر میکنه و نه آشغالا رو میبره دم در و نه یادش میمونه که خیار بخره! فقط و فقط به این دلیل که ازش خواسته نشده. چون درک این رو نداره که هر چیزی که توی این خونه هست مال اونم هست و اونم باید به اندازه بقیه اعضای خانواده احساس مسئولیت در قبال کارها داشته باشه. و بدون اینکه ازش خواسته بشه وظایفش رو انجام بده. بدون اینکه منتظر باشه ما ازش خواهش کنیم و آخر سر ازش تشکر کنیم. من خیلی وقت‌ها به مامانم می‌گم چرا وقتی ظرف می‌شورم ازم تشکر می‌کنی؟ انگار که دارم وظایف تو رو انجام میدم! و اون فقط لبخند می‌زنه. من این روزها با خواهر و برادرم زیاد سر اینکه وقتی بهشون می‌گیم میز رو تمیز کنن فقط به معنای گذاشتن بشقابشون توی سینک ظرفشویی نیست جروبحث می‌کنم. میز رو تمیز کن یا بشقابتو جمع کن معناش اینه که ظرف‌هایی که توشون غذا خوردی رو جمع کن، بشورشون، سینکی که کفی شده رو تمیز کن، میزی که کثیف کردی رو دستمال بکش و اگر از غذات چیزی روی زمین ریخته جمع کن! و من اصلا نمی‌دونم و نمی‌فهمم که چرا این‌ها باید از کسی خواسته بشه! 

مسئولیت پذیری و انجام وظایف و همکاری با همخونه‌هامون از اون چیزهاییه که اگه انجامش میدیم و بهش پایبندیم نباید خیلی به خودمون افتخار کنیم و از اون چیزهاییه که اگه بهش عمل نمیکنیم بهتره برای خودمون متاسف باشیم.


در آن زمان که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، در آن زمان که عده معدودی که فراتر از قانون هستند می‌کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه‌شان محروم کنند، اخلاق مردمان آسیب می‌بیند. رژیم‌های جنایتکار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می‌شناسند و سعی می‌کنند با ایجاد وحشت شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند.

روح پراگ/ ایوان کلیما


نوشتن به آدم این قدرت را می‌دهد که وارد زمان‌هایی شوی که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع‌ترین مکان‌ها. فراتر از این نوشتن این قدرت را به آدم می دهد که هر کسی را به مهمانی خودت دعوت کنی.

روح پراگ/ ایوان کلیما


یک هفته است صدام گرفته، گلوم میخاره و سرفه می‌کنم. برای اینکه بدبختی‌هام رو کامل کنم چهار تا سیگارم دود کردم. الان صدام گرفته، گلوم میخاره، سرفه می‌کنم، سینه‌م می‌سوزه و وقتی دراز می‌کشم خفه می‌شم!

پ.ن: اوه نه! صدام نگرفته. الان چک کردم، اصلا صدا ندارم دیگه!


کاش یه اام قانونی هم بود که اونایی که دعوا میکنن، اگه وسط دعوا چیز میز پرت کردن و شکست و خرد و خاکشیر شد خودشون جمع و جور کن، جارو بکشن و تمیز کاری کنن. نه که قرت بزنن بیرون و اون بدبختی که حتی شاهد صحنه لذتبخش گیس و گیس کشی هم نبوده مجبور بشه جور این‌ها رو بکشه.


من آدم قسمت کردن خوراکی‌هام با دیگران نیستم. انسان و حیوان فرقی نمی‌کند. من دوست دارم هر چی می‌خورم فقط خودم بخورم و هر کی هوس کرده برود مثل من زحمت بکشد و پیدا کند. خب مهم نیست این خودخواهی من از کجا سرچشمه می‌گیرد. حوصله جنگیدن با این یکی رفتار و تغییر را هم ندارم. مثل این بچه‌هایی که والدین چپ و راست بهشان گیر داده و سرخورده شده‌اند، منِ منم از این همه گیری که هر روز بهش می‌دهم خسته است! درمان افسردگی، شکستن الگوهای اعتیاد به عشق، چالش‌های هدفگذاری و برنامه ریزی، توسعه مهارت‌های اجتماعی، تعریف کردن مفاهیم از نو و. با همه این‌ها به اندازه کافی این بچه را از زندگی عاصی کردم. یک جایی باید کوتاه بیایم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. بهش گفتم دوست داری لواشک زردآلو را فقط خودت بخوری؟ بخور عزیزم. اما وقتی چند چشم به سمتت حمله می‌کنند. تقسیم کن. نه برای رعایت عدالت. که این عدالت پلاستیکی را خیلی زور بزنیم با این روش می‌توان به بچه زیر ۵ سال آموزش داد (زیر سوال بردن مقداری از نظریات روانشناسی کودک به خاطر اینکه لواشک خوشمزه است). برگردیم به عقب.تقسیم کن. چون اگه تو بخوری و آن‌ها هم ناخنک بزنند تو فقط سریع‌تر می‌خوری و هیچی از لذت و حس چشاییت نمی‌فهمی. پس تقسیم کن. بده دستشان (گدا گشنه‌ها) و همان ۳ سانتی‌متر مربع‌ات را با تک تک سلول‌هات بچش. 


یک. بچه و بچه‌تر یک قیچی اسباب بازی آوردند و ایستادند بالای سرم تا موهای خاله سففففیده را مدل جدید بدهند! موبایل دم دست بود و چیلیک یک سلفی گرفتم و استوری گذاشتم. (گاهی اشتراک گذاشتن لحظه‌ها خیلی بهم کیف می‌دهد) امروز ظهر دوستم که بیشتر از سه سال است همدیگر را ندیدیم و حرفی هم رد و بدل نکردیم برایم نوشت چاق شدیاااا سپیده! راستش خبر فوری و شوکه کننده‌ای نبود چون هر روز خودم را در آینه می‌بینم و هر چند وقت یکبار وزن می‌کنم. حتی وقتی عکس می‌گرفتم متوجه بودم این زاویه دید، اینستاگرام پسند نیست. غبغب و سینه و بازوهام برای جا شدن در کادر زیادی ورم کرده است، اما مهم نبود. آن لحظه تنها چیزی بود که داشتم و این دو تا بچه با همه وجود بهم عشق می‌دهند و من دلم می‌خواست این عکس برایمان بماند. به دوستم پیام دادم ممنون که بعد از این همه مدت بهم پیام دادی و اولین چیزی که بهم گفتی این بود که چقدر چاق شدی، قطعا خودم قبل از تو متوجه روند چاق شدنم بودنم! 

دو. تقریبا از بچگی همیشه بهم گفته شده که چاق و زشتم. روزهای فرد بهم می‌‌گفتند سیاه سوخته و روزهای زوج رون گنده و شکم گنده! روزهای جمعه هم به مامانم پیشنهاد می‌دادند من را در تشت پیاز و شیر بشوید، شاید به اذن خداوندگار تبدیل به قوی سفید شوم. وقتی یک شب مهمانمان یک پماد هیدروکینون داد دستم و گفت شب‌ها قبل از خواب بمال که سفید بشی، دلم می‌خواست بزنم توی دهنش اما پماد را گرفتم و مالیدم و با گریه خوابیدم. فقط هشت سالم بود و در دنیای توی کله‌ام تصور می‌کردم دختر فوق العاده‌ای هستم. چون شعر می‌نوشتم، بازیگر تئاتر بودم، زبانم دراز بود و همیشه در حال اختراع بازی‌های جدید بودم و همیشه فکر می‌کردم یک روز اسمم در تاریخ ثبت می‌شود. حتی می‌دانستم که دوست داشتنی نیستم و پذیرفته بودم که دوست داشتنی نیستم. چون در بازه استاندارد ظاهری تعریف شده جامعه نیستم و اصلا اهمیتی ندارد که چقدر بااستعداد و خلاقم. عرف می‌خواهد تو بروی به درک چون سفید، بلورین، چشم درشت و مو بور و خوش تراش نیستی. ظاهرم را دوست نداشتم اما این باعث نمی‌شد که کنار بکشم. ذات وحشی و سرکشم همیشه طرف دیگری ایستاده بود. حتی روزهایی که جلوی آینه خودم را لاغرتر و روشن‌تر تصور می‌کردم، ته ته ته دلم نمی‌خواستم واقعا این نباشم. چون اهل زندگی کردن بودم و می‌دانستم همینی است که هست. یا باید با همینی که هست بروی جلو یا همینی که هست آوار می‌شود سر راهت. این بود که تصویر را عوض کردیم. می‌گویم کردیم چون نمی‌توانم نقش مامان و بابا را نادیده بگیرم. البته نقششان خیلی هم پررنگ نبود خواننده. خیلی موجود دریافت کننده‌ای بودم و با کمترین تشویق و انگیزه‌ای جان و شتاب می‌گرفتم و گوله می‌کردم به سمت اهدافم. خلاصه تصویر عوض شد. دختر چاق و سیاه و بدون مژه تصویرش را داد به دختر مو صافی که دست‌های نرم و انگشت‌های کشیده داشت و لبخندهای قشنگ می‌زد. اما این تصاویر هیچوقت پایدار نیستند. حتی وقتی تلاش می‌کنی چیزهایی که دوست داری را جایگزین دوست نداشته‌هات کنی هم باید با ایده‌آل‌گرایی و تناقض‌های درونت بجنگی هم گاهی شرایط طوری پیش می‌رود که دلت می‌خواهد برای دیگران دوست داشتنی باشی ولی چون مورد پسند نیستی هیچوقت به مقدار لازم عشق و توجه دریافت نمی‌کنی. اما خب مهم این است که بدانی باید مدام به خودت برگردی، راه آینه را در پیش بگیری و شعرهای فروغ را بخوانی. این شعر فروغ را مخصوصا خیلی بخوانی:

یک پنجره برای من کافی است

یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ‌های جوانش

معنی کند

از آینه بپرس نام نجات دهنده‌ات را.


ساعت پنج صبح است. تمام روز تعطیلی که گذشت را صرف پیدا کردن خوشی‌های کوچک زندگی از جیب لباس‌های داخل کمدم کردم که بی‌حاصل بود. دانه‌ای در من جوانه زده که ترس نیست، افسردگی، وسواس، تاریکی، تنبلی، ناامیدی، هیچ کدامش نیست. نمی‌شناسمش. قبلا ندیدمش. هر روز من را وادار به نگاه کردن در آینه و یادآوری باورها و تناقض‌هایم می‌کند. مامان می‌گوید تو دختر سرسختی هستی. شرط می‌بندم که همیشه من را در حال پریدن از روی موانع و بالا رفتن از پله‌های ترقی تصور می‌کند. هیچ وقت دل به شنیدن صداهای درونم نداده. خودش بارها گفته مهم نیست. نمی‌خواهم بشنوم. هر چی آن تو هست مال خودت. اما مامان می‌گوید تو دختر سرسختی هستی. من به آینه نگاه می‌کنم و با خودم زمزمه می‌کنم سرسخت باشم یا بگذارم حقیقت من چهره از نقابم بردارد؟ به کاویدن و روراستی‌ام ادامه دهم یا راه همه رفتگان و رسیدگان را پیش بگیرم؟ سرسختی در حضور صداقت دروغ بزرگی است. فرزاد سیگار را از لای انگشت‌هاش تپاند و بهم گفت فکر می‌کند با ابراز مانیفست‌هامان بیشتر از همه خودمان را گول می‌زنیم. عملا به من که تا چند لحظه قبل داشتم از خودم می‌گفتم فهماند که حرکت درست خفه شدن است. حالا که این همه گیج و منگم و دنبال یک تعریف برای خودم می‌گردم بریدن صدایم لطف بزرگی در حق تک تک سلول‌های مغزم است. تک تک سلول‌های مغز جفتمان. فرزاد بهم گفت باید سعی کنیم کمتر روی خودمان کامنت بگذاریم. چون معمولا با صداقت با خودمان برخورد نمی‌کنیم. و وقتی با خودمان شفاف نباشیم اولین قربانی این توهم شناخت و درک و ابراز احساسات و عقاید پلاستیکی خودمانیم. و من حس کردم زمان ملکوتی حناق گرفتن در این گفتگو فرارسیده. بوق ممتد سکوت، این بار نه از ترس قضاوت که از سر نیاز. باید همه افکارم از توی کله‌ام بخار می‌شدند. نیازم به حرف زدن از خودم و میلم به تغییر. دیگر دلم نمی‌خواست کتاب‌های خودیاری‌ و روانشناسی بخوانم. دلم نمی‌خواست تمرین‌ ساخت روزهای مفید و پربار کنم. دلم نمی‌خواست رابطه بسازم. دلم نمی‌خواست برای هر کوفتی تعریف خودم را داشته باشم. فقط دلم می‌خواست سکوت کنم. مثل الیزایت واگلر پرسونا لال شوم و دست از بازی کردن نقشی که خودم هم باورش کرده بودم بردارم. 


من لاو ادیکتم. حدوداً ده ماهه فهمیدم. هیچوقت براش تراپی نرفتم. یعنی سعی کردم، تیری در تاریکی اتاق روانشناسم پرت کردم ولی از پنجره بیرون رفت. کمی متعصب بود و روی نظریاتش پافشاری می‌کرد و من دیگه پیشش نرفتم. اما با جستجو و مطالعه تونستم یک دوره‌ای رو بگذرونم. شش ماهه که تلاش می‌کنم الگوهای اعتیاد به عشق رو بشکنم. چطوری؟ وارد رابطه نشدم، روی عزت نفسم کار کردم، رابطه‌م رو با خودم ترمیم کردم، به روابط گذشته عمیق‌تر نگاه کردم، سعی کردم عقده‌هام رو بشناسم، خودم رو بپذیرم، بفهمم که عشق اساطیری فقط یک مفهوم افسانه‌ایه و رابطه عاطفی انسانی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، خیال‌پردازی‌ها رو کنترل کردم و. حالا دارم یادداشت‌های روزهای اول رو می‌خونم. وقتی که شروع کردم. جسته و گریخته افسردگی و مانیا و رنج و شادی و انواع تناقض‌ها رو تو این پروسه تجربه کردم. و یک جایی هدفم رو این طور بیان کردم:

این یه رفتار نابالغانه است که مانع از مصاحبت تو با آدما و کشف اتفاقات بهتر میشه. اینکه تو هر موقعیتی فورا خودت رو کنار اونا تصور میکنی معناش این نیست که فقط اون یارو رو میخوای و بس. معناش اینه که بلد نیستی و نمیتونی تصویر دیگه‌ای بسازی. میتونه از تصورات موهومی که از یه رابطه داری باشه. تا آدما رو مستقل از خودت در نظر نگیری نمیتونی بزرگ بشی. رشد نمیکنی. بدون شیفتگی باید بهشون نگاه کنی تا بفهمیشون. تا بت نشن. تا رابطه سالم شکل بگیره.


برای یکماه دیگه که روزهای مزخرف امتحان‌های پشت سر هم و بدون فرجه است تمرین نخوابیدن می‌کنم. سپانلو می‌خوانم و کارن هورنای و الگوریتم نویسی یاد می‌گیرم و برای خواهرک نمونه سوال فلسفه پیدا می‌کنم اما یک ورق جزوه انفورماتیک پزشکی ندارم، جزوه الکترونیکم ناقص است، نمره کارگاه تجهیزات پزشکی‌ام روی هوا است و فقط امیدوارم که برای بار چهارم مجبور به برداشتن درس شیرین سیگنال نشوم. آخ! بروم لباس‌هام را جمع کنم، این هفته یک خبرهایی هست. از آن جا خواهم نوشت. احتمالا :)


اول دبیرستان یکی از دخترهای کلاس برای ما سه نفری که ته کلاس می‌نشستیم روز ولنتاین سه تا شمع قلبی قرمز در یک ظرف شیشه‌ای آورد، شاید برای اینکه فکر می‌کرد ما چهارتا رفیقی، اکیپی چیزی هستیم. یا شاید هم با خودش فکر کرده بود بگذار برای این هم ببرم. به هر حال همسایه است، زشته! اما من هیچ حسی نداشتم.

طولانی، بی‌سروته و از ته دل

تولد امسالم، دو بار ملت سعی کردند سوپرایزم کنند. کادو و کیک و بادکنک و نقشه غافلگیری و فلان و بیسار. اما هر دو بار نقشه‌شان را باد برد. من زودتر فهمیدم. وقتی فهمیدم هم هیچ حسی نداشتم. وقتی فکر می‌کنم می‌بینم که حتی اگر نمی‌فهمیدم هم حسی نداشتم. از کجا؟ از اینجا که قلبم گرم نشد و ذوق نکردم. پارسال در یک روز سرد زمستانی، صندلی عقب ماشین یکی از بچه‌ها نشسته بودیم. دم غروب بود و همه دنیا شده بود دشت سرسبز و زمین خیس روبرویم. رد غروب روی پشتی صندلی هنوز در خاطرم هست و باد یخ زده‌ای که به موهام می‌خورد. کسی بهم گفت که دوستم دارد و بهتر از این نمی‌توانست این صحنه به یاد ماندنی را برای همیشه نابود کند. شما را نمی‌دانم اما وقتی کسی که هیچ مدل پیوند احساسی باهاش ندارم بهم محبت می‌کند دو بار حالم بد می‌شود. اول از همه برای خودم که دوستش ندارم، دوم از همه برای او که جوابی برای دوست داشتنش نمی‌گیرد. این موقعیت بدی است که مقابل آدم‌هایی قرار بگیری که دوستت دارند، برای دوست داشتنت تلاش می‌کنند و بهت فکر می‌کنند اما بود و نبودشان در زندگی تو فرقی ندارد. اگر عشق یک طرفه را تجربه کرده باشی می‌دانی چقدر دردناک است. اما چرخ روابط با فکروخیال و لبخند نمی‌چرخد. مردم از تو جواب می‌خواهند. چرا وقتی سوپرایزت کردیم خوشحال نشدی؟ چرا وقتی بهت می‌گویم من هم باهات به فلان جا می‌آیم خرذوق نمی‌شوی؟ چرا دستم را نمی‌گیری و نمی‌گویی من هم دوستت دارم؟ تو سعی می‌کنی فاصله بگیری چون گفتن اینکه نمی‌خواهم با شما دوست نزدیک باشم چون محبت و صمیمیتی در وجودم احساس نمی‌کنم جرم بزرگی است. زشت است، قبیح است، توهین است. آدم با خودش فکر می‌کند مگر من چه ایرادی دارم که من را دوست ندارد؟ یکی هم نیست بگوید بابا هیچ کجات! آرام بگیر! نه بگو کجایم ایراد دارد؟ اصلا می‌دانی او لیاقت دوستی با من را ندارد! یکی دیگر هم نیست که بگوید بابا دوستی لیاقت میاقت نمی‌خواهد. شما بهم نمی‌خورید همین! اما خب آدم‌ها از تو انتظار دارند در رودربایستی بیافتی و رابطه را ادامه دهی. مثل رودربایستی که با گارسون رستوران داری وقتی سس اضافه نداده، تو هم نصف پیتزات را بدون سس می‌خوری که مبادا کسی فکر کند این زن چقدر دله و شکمو است! همانقدر که دوست داشته شدن ارزشمند است دوست داشتن هم است و همه جا لازم نیست خرجش کنی. من آدم همیشه و هرگز نیستم. اما می‌دانم که توان نزدیک شدن به همه آدم‌ها را ندارم. مامان همیشه می‌گوید باید بتوانی به همه آدم‌ها محبت کنی. منظورش هم این است که بی‌بروبرگرد به همه شان نشان دهی که برایت اهمیت دارند. این دروغ بزرگی است. من با این دروغ نمی‌توانم زندگی کنم. دیروز به غزل گفتم اگر الان بپرم و بغلت کنم که خوشحالم و قربانت بروم دروغ است. اما وقتی می‌گویم دوست دارم فلان کار را با هم بکنیم، اگر روزی بهت همچین حرفی زدم راست‌تر از این در زندگیم نگفتم. اتفاقا برعکس افکار شما من دروغگوی فوق‌العاده ماهری‌ام اما درباره احساساتم نمی‌توانم دروغ بگویم. چون آن وقت مجبورم دروغکی حرف بزنم، دروغکی رفتار کنم و برای مدت طولانی دروغکی زندگی کنم. از این رابطه‌ها می‌آیم بیرون. از این رابطه‌ها که وقتی کنار همیم، من کناری و دیگران کناری دیگر!


وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرص‌هام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم می‌بردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمی‌خورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر می‌کنه این زخم‌ها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس می‌کنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع می‌کنه و میذاره حریفش نفسی تازه کنه. و اون موقع تو شروع می‌کنی به گریه کردن. چون بدبخت‌ترین عالمی و هیچ مرهمی برای دردهات نیست. اما درمان شدن دنیا رو عوض می‌کنه. کاری می‌کنه که توی ۲۳ سالگی حس کنی یه بار دیگه داری همه چیز رو از نو شروع می‌کنی. همه اون مراحلی که کودک می‌گذرونه رو انگار با دور تند طی می‌کنی. من کجام؟ من حال بچه‌ای رو دارم که به جای دست گرفتن به در و دیوار، دست به زمین می‌زنه و بلند میشه که تاتی تاتی کنه. به امید قدم‌های سریع‌تر‌.


دختر خاله دومیه سیزده ساله شده. خاله دومیه خیلی نگرانشه و مدام به ما دخترخاله بزرگا می‌سپاره هواش رو داشته باشیم. چون سیزده سالگی سن حساسیه. چند وقت پیش هم با خانواده دوستش فرستادش بره ارمنستان حال و هواش عوض بشه بچه. من یادم افتاد ده سال پیش با ذوق رفتم خونه مامبزرگم و با شادی به همه اعلام کردم که امروز سیزده ساله شدم!  خاله بزرگم نگام کرد و گفت: نچ نچ نچ چه سال نحسی رو پیش رو داری! هیچی دیگه. خودتون فکرش رو کنید با چه بدبختی‌ای اون سال نحس رو رد کردم بره. همین. تامام.


من دنبال دفترهای زشت با جلدهای زمخت و تیره که کاغذهای کاهی دارند می‌گردم. دوستم می‌گوید وقتی روی این کاغذها می‌نویسی انگار داری کلماتت را می‌اندازی توی فاضلاب. مکث می‌کنم. سالنامه جلد آبی زهوار در رفته‌ام را ورق می‌زنم و می‌گویم: عوضش امنیت‌شان حفظ می‌شود! کی حاضر است دست در فاضلاب کند برای یک مشت داستان و هیجانات و تخیلات چرکنویس شده؟ 

این ترم ۶ واحد ناقابل افتادم. و جالب اینجاست که تنها ترمی بود که انتظار افتادن نداشتم و اولین ترمی بود که رفتم امتحان دادم و افتادم! موقعیت عجیبی است. اول ناراحتم که ممکن است بخاطر ۶ واحد، یک ترم اضافه بخورم. بعد ناراحتم که چرا قدرت تف انداختن در صورت استاد را ندارم؟ بعدتر ناراحتم که چرا آن یکی درس که امتحان خوبی دادم را استاد فقط به خاطر غیبت‌هایم بهم ۸ داد؟ و دست آخر خوشحالم که بعد از این همه سال بالاخره برای یک چیزی به غیر افسردگی و مشکلات درونی‌ام غصه می‌خورم!


- هر کاری دوست داری انجام بده

- آن وقت ممکن است گم شوم

- پس هر کاری دوست داری انجام بده، بی‌پروایی کن اما به موقعش مراقب خودت باش

- زیاده روی من را از خودم غافل می‌کند

-بی‌پروایی زیاده روی است؟

-بازی کلمات است؟

- فقط می‌گویم باید قدرت بس کردن و متوقف کردن خودت را داشته باشی

- سخت است

- همیشه می‌شود ایستاد

- همیشه نمی‌شود کار درست را کرد. نه به موقع!

- مهم این است که همیشه می‌شود. هر چند دیر یا زود!

- از بیراهه برگشتن به مسیر اصلی آزار دهنده است.

- یک تجربه جدید

- با پوسته‌ای مشابه! منزجرم می‌کند.

- منزجر یعنی چه؟

- یعنی با حضور کسی شاد شوی که به دلیل وجودت آن جا را ترک می‌کند.

- حرف‌های فلسفی همیشگی؟

- باید یاد بگیرم از خودم مراقبت کنم.

- همیشه این کار را کرده‌ای. همیشه! 

- آدم همیشه خودش را دارد.

- همیشه.

نامربوط اما غیرمستقیم وقتی جلوی آینه به کبودی زیر گلویم که به زردی می‌زد دست کشیدم. موهایم را کنار زدم یکی دیگر هم پشت گوشم بود. روی بازویم، زیر سینه‌ام، روی شکمم. برای اولین بار در زندگی‌ام از مورد علاقه و توجه واقع شدن بیزارم.


داشتم نیازهای ارتباطیم رو لیست می‌کردم و دیدم که خیلی برام مهمه که دیگرانی که در دایره اطرافیانم وارد می‌کنم آدم‌های باملاحظه‌ای باشند. ملاحظه یعنی تو رو نادیده نگیرند، به احساسات و واکنش‌هات اهمیت بدن، حواسشون بهت باشه و درک بالایی داشته باشند. حدود دو سال پیش تصمیم گرفتم دیگه عینکی نباشم و زدم تو کار جستجو برای یافتن پزشک حاذق و خفن! پروسه پیدا کردن پزشکی که علم و تجربه‌ و تبحرش به اندازه دکتر استرنج باشه و اخلاقش به قدر دکتر ژیواگو حسنه باشه حدود شش ماه طول کشید. من یک لیست بالا و بلند نوشتم از دکترهایی که قراره ویزیتشون کنم (!) و اون جا تصمیم نهایی رو گرفتم. شاید دلتون بخواد غر بزنید که بابا تو دیگه کی هستی! یک عمل لیزیک که احتمالا کور شدنش کمتر از برخورد شهاب سنگ (منم شنیدم فقط!) با زمینه که این حرف‌ها رو نداره. ولی دوست عزیز من در مورد انتخاب لوسیون بدنم همین قدر سختگیرم و کلا روحیه جستجوگرم بر گوشه گوشه زندگیم سایه افکنده! خلاصه ما دکتر جان رو که از نظر ظاهری و باطنی بسیار شبیه دکتر ژیواگو بودند انتخاب کردیم و عمل کردیم و راضی هم بودیم. اون وسط‌ها هر کی می‌رسید یک لقد می‌زد که حالا باملاحظه بودن و منش پزشک چه ربطی داره که تو هی گیر دادی؟ تبحرش مهمه که همه این‌هایی که لیست کردی جلوت خیلی خوبن. یکی رو تیک بزن و برو پیشش. مگه وقتی ماشینت خراب میشه، موقع انتخاب تعمیرکار به رفتارش هم اهمیت می‌دی؟ اما من همچنان مصر بودم که فرق داره. خلق و خو و نوع رفتار پزشک روی حال و هوای بیمار تاثیر مستقیم میذاره. روان و جسم ارتباط عجیب و تنگاتنگی با هم دارن. اگر پزشک من اطلاعاتی که لازم دارم بدونم رو در اختیارم نذاره و سوال‌هام رو با تندی یا بی‌حوصلگی جواب بده حس می‌کنم ملاحظه کافی رو نداره و دیگه پیشش نمی‌رم. اتفاقی که برای خیلی از پزشکان اون لیستم افتاد. پزشک اگه به احساسات و نگرانی‌هام اهمیت نده و امنیت روانی لازم برای اعتماد کردن رو نداشته باشم، نمی‌تونم جسمم رو اختیارش قرار بدم. اعتماد کردن هم برای من از طریق گفتگو و تعامل به وجود میاد. البته که قضیه حساسیت‌های فردی و انتخاب شخصی در میونه و شما می‌تونید هر جور که دوست داشتید پزشک مورد نظرتون رو انتخاب کنید. اما ترجیح من به عنوان یه آدم فوق العاده حساس که به سختی با دیگران ارتباط نزدیک برقرار می‌کنه انتخاب آرایشگر، تعمیرکار ماشین و لوسیون بدن و پزشک از راه لیست کردن ویژگی‌های مورد نظره!


بعد از خالی شدن خانه با صدای سکوت بیدار شدم. می‌دانستم اگر حتی یک روز دیگر منتظر بمانم دق می‌کنم. اپلیکیشن flo را باز کردم و جمله late for 8 days همه توانی که برای ریلم در هفت روز گذشته جمع کرده بودم را مثل یک بادکنک ترکاند. بادکنکی که انگار داخلش آب گرم بود ریخت داخل شلوارم و پیش خودم گفتم اه آمدی جانم به قربانت؟ اما خبری از رنگ زیبای سرخ نبود. قلبم را گرفتم کف دستم و رفتم داروخانه. حتی تحمل نداشتم با پارتنرم حرف بزنم. آدمی دیگر که سعی می‌کند این چیزها را طبیعی جلوه دهد و به جای همدلی بگوید اتفاق خاصی نیفتاده!

بله اتفاق خاصی نیفتاده، فقط زنی هستم در آستانه مرگ به سه شیوه مختلف. اول به دست مردهای خانه، فامیل و تمام مردان و نی که خودشان را مالک برحق و بی‌قیدوشرط تمامیت ارضی بدن یک زن می‌دانند و سرشان را از خشتک و اتاق خواب ملت بیرون نمی‌آورند. بله اتفاق خاصی نیفتاده چون اگر شانس بیاورم و از سوقصد مستقیم مردسالاری جان سالم به در ببرم از زیر سایه سفره گسترده‌اش خیر. کلی هزینه مادی که جور کردنش در این اوضاعی که دو ماه و نیم است کار نمی‌کنم من را به گریه می‌اندازد (از بیمه‌ام نمی‌شود استفاده کرد، چون هر ریسکی تو را از اینی که هستی بیشتر به فنا می‌دهد) و پیدا کردن یک سگ‌دونی برای اینکه بتوانی بدون اینکه از عفونت بمیری خودت را راحت کنی یا قرص‌های تاریخ مصرف گذشته‌ای که ممکن است بخاطرشان آنقدر خونریزی کنی تا بمیری (احتمالش کم است اما باز هم از گوه بودن این وضعیت چیزی کم نمی‌کند) و در نهایت اگر زنده بمانم به دست خودم خواهم مرد. چون با تحمل کردن سه ماه کذایی در سیستم یک دانشگاه فاسد و دیدن ناحقی‌ها و تودهنی خوردن‌ها و لمس اینکه هیچکس صدای تو را نمی‌شنود فقط وقتی که در راهروی دانشکده سر حراست فریاد می‌زنی با من درست صحبت کن و تو را به انگ هزار کار نکرده تهدید به کمیته انضباطی می‌کنند، انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. سایت‌ها را بالا و پایین می‌کنم. بهترین زمان برای تست دادن؟ لطفا وجود نداشته باش. من نمی‌خواهمت. هیچکس تو را نمی‌خواهد. چطور تست را انجام بدهم که بهتر نتیجه بگیرم؟ چرا سراغ من آمدی؟ من که هیچوقت دلم یک جانور کوچولو نخواسته بود. باور کن حتی یکبار در زندگیم بچه مچه نخواستم. پس راحتم بگذار. این سایت‌های لعنتی چرا انقدر با لذت از بارداری نوشتند! کم برای مادر بودن بلیسید. انگار چه اتفاق میمونی است. تپش قلب گرفتم! حالا چه گوهی بخورم؟

زنی هستم در آستانه مرگ. زنی که با گفتن گور بابای همه‌تان فقط خواسته جرعه‌ای از زندگی را بچشد. اما دست پروردگار که همیشه بهش تودهنی می‌زده این بار به قصد جر دادنش برآمده. تست را دادم. منفی بود.

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط نشستم روی زمین و گریه کردم نه به خاطر کثافتی که برای ما کابوس و برای زنی دیگر گوشه‌‌ای از جهان خاطره است، به خاطر اینکه خودم را سرزنش کردم. بابت جرعه‌‌ای لذت قطره چکانی با خودم دعوا کرده بودم. توپیده بودم و دلم بیش از همه چیز از این گرفته بود که پشتیبان خودم نبودم. انگار که من هم با همان آدم‌ها هم دست بودم. هر ضربه‌ای که آن‌ها می‌زدند من یکی محکم‌تر می‌زدم. در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم کسی دیگر بود که من را مقصر بزرگ می‌دانست و همه چیز را زیر سوال می‌برد. شخصیتم، غرورم، عشقم، ایمانم به خودم. به کسی که ساخته بودمش. آجر آجر، بند به بند بعد از سونامی افسردگی، بعد از بلوغ، بعد از هر شکست و ترک شدن. حالا در این درد خودم را تنها گذاشته بودم تا زنی باشم که دیگر نمی‌داند کیست و نمی تواند تحمل کند. 


چشمه اشک این هفته شب‌کار است. تمام روز به خود می‌پیچم. خفه‌ام و چیزی در گلویم نبض می‌زند. سعی می‌کنم زندگی روزمره را پیش ببرم. صورتم را با نوتروژینا می‌شویم، موهایم را خشک می‌کنم، چتری‌هایم که چتر چشمانم شده‌اند را بالا می‌دهم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم. یکی دو تا کار داوطلبانه اینترنتی‌ام را راه می‌اندازم. بدنم سرد است. کف پاهایم، سر انگشتانم مثل میت سفید می‌شوند. دلم بهم می‌خورد اما نمی‌شود وسط روز بزنم زیر گریه. می‌ترسم آخر و عاقبتم به افسردگی ختم بشود. اما این فقط ترس است. سوگواری مرحله‌ای مهم از از دست دادن است. اما باز هم جلوی سرازیر شدن اشک‌هام مقاومت می‌کنم. برنامه‌هایم را چک می‌کنم. نمره‌هام را چک می‌کنم. برنامه ترم جدید را چک می‌کنم. ایمیل و تلگرام کاری و هر چک کردنی را چک می‌کنم. عصر شده و درد به اقصی نقاط بدنم ضربه می‌زند. موهایم را می‌کشد، به صورتم سیلی می‌زند و قلبم را چنگ می‌اندازد و توی مغزم جیغ‌های بنفش می‌کشد.

سرچ می‌کنم Healing from heartbreak مقاله‌ها و راهکارهایی که قبلا خواندم را باز هم می‌خوانم. در جستجوی چیز تازه‌ای نیستم. محض یادآوری است. که یادت بماند هزار راه هست برای ادامه دادن و میلیون‌ها قلب هست شبیه قلب کوچک تو که یک ورش پریده. حالا بلند شو و یک قدمی بردار. قدم بعدی. قدم بعدی. یکی دیگه. یکی دیگه لطفا قول می‌دهم آخری باشد.

شب شده. پناه می‌برم به تخت. تماما سیاه‌پوس، با همه وجود سوگوار، درد به استخوانم رسیده، چهار پاره استخوانم را بغل می‌کنم و می‌زنم زیر گریه. روی تختم من صاحب عزا هستم و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم پس تا می‌شود ضجه می‌زنم. شاید مراسم عزای لرها رفته باشید. دور هم خاطرات عزیز از دست رفته‌شان را مرور می‌کنند. یک تکنیک درجه یک برای آبغوره‌گیری فوری! واقعا کاربردی است. درد آرام آرام در حال حل شدن است. هر سلول دردناک یک جای کار را می‌گیرد و همه وجودت با درد یکی می‌شود و آن وقت است که درد دیگر درد نیست. تو هستی! تو همان دردی و درد همان توست! تو با درد یکی هستی و درد دیگر درد نمی‌کند.


بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا می‌خندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی می‌زنم؟ برای او؟ می‌داند آنقدر‌ها نفهم نیستم. برای خودم؟ می‌دانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمی‌کنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گره‌خورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمی‌کنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت می‌‌کردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم تنگ شده بود. گفتم می‌دانم. باشد تنگ شده بود. من باور نمی‌کنم. سکوت شد. یک سکوت معمولی. آدم باید از طرف خودش حرف بزند. پس یک سکوت معمولی برای من. شاید برای او هزار سال گذشته باشد. شاید به یک ورش هم نباشد. گفت ناراحتی؟ نه نیستم. دلخوری؟ نه نیستم؟ مطمئنی؟ بله. مطمئن باشم؟ بله. حرف زدیم. طولانی مدت. از زمین و زمان. در پیاده‌رو دست هم را گرفتیم. موقع خداحافظی چند بار لب‌های هم را بوسیدیم و مو و دهان هم را بو کشیدیم. مراقب باش. تو هم مواظب باش گلم. پیام داد من ناراحتم. چیکار کردم که باور نمی‌کنی؟ گفتم ندیدم. ندیدم که دلت برایم تنگ شده باشد. گفت اما من دلم تنگ شده بود. عجب خر نفهمی! گفتم باور نکردن من حقیقت دلتنگی تو را نقض نمی‌کند. فقط نشانم ندادی. فقط ندیدم. تا یک جایی می‌گویی دوستت دارم، دلم تنگ شده و من باور می‌کنم از یک جایی باید نشان دهی. حالا دیگر باور من به عمل تو بستگی دارد. هیچ ربطی هم به صداقتت ندارد. گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟ گفتم نمی‌گفتی انتظار زیادی دارم؟ گفت شاید. گفتم پس چه اهمیتی دارد باور کنم یا نه؟ گفت چون من صادقم. گفتم اگر واقعا صادقی چرا برای اثباتش زور می‌زنی؟ گفت تو مهمی. دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. آه عزیزم. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. نمی‌خواهم که باور کنم.


بعد از خالی شدن خانه با صدای سکوت بیدار شدم. می‌دانستم اگر حتی یک روز دیگر منتظر بمانم دق می‌کنم. اپلیکیشن flo را باز کردم و جمله late for 8 days همه توانی که برای ریلم در هفت روز گذشته جمع کرده بودم را مثل یک بادکنک ترکاند. بادکنکی که انگار داخلش آب گرم بود ریخت داخل شلوارم و پیش خودم گفتم اه آمدی جانم به قربانت؟ اما خبری از رنگ زیبای سرخ نبود. قلبم را گرفتم کف دستم و رفتم داروخانه. حتی تحمل نداشتم با پارتنرم حرف بزنم. آدمی دیگر که سعی می‌کند این چیزها را طبیعی جلوه دهد و به جای همدلی بگوید اتفاق خاصی نیفتاده!

بله اتفاق خاصی نیفتاده، فقط زنی هستم در آستانه مرگ به سه شیوه مختلف. اول به دست مردهای خانه، فامیل و تمام مردان و نی که خودشان را مالک برحق و بی‌قیدوشرط تمامیت ارضی بدن یک زن می‌دانند و سرشان را از خشتک و اتاق خواب ملت بیرون نمی‌آورند. بله اتفاق خاصی نیفتاده چون اگر شانس بیاورم و از سوقصد مستقیم مردسالاری جان سالم به در ببرم از زیر سایه سفره گسترده‌اش خیر. کلی هزینه مادی که جور کردنش در این اوضاعی که دو ماه و نیم است کار نمی‌کنم من را به گریه می‌اندازد (از بیمه‌ام نمی‌شود استفاده کرد، چون هر ریسکی تو را از اینی که هستی بیشتر به فنا می‌دهد) و پیدا کردن یک سگ‌دونی برای اینکه بتوانی بدون اینکه از عفونت بمیری خودت را راحت کنی یا قرص‌های تاریخ مصرف گذشته‌ای که ممکن است بخاطرشان آنقدر خونریزی کنی تا بمیری (احتمالش کم است اما باز هم از گوه بودن این وضعیت چیزی کم نمی‌کند) و در نهایت اگر زنده بمانم به دست خودم خواهم مرد. چون با تحمل کردن سه ماه کذایی در سیستم یک دانشگاه فاسد و دیدن ناحقی‌ها و تودهنی خوردن‌ها و لمس اینکه هیچکس صدای تو را نمی‌شنود فقط وقتی که در راهروی دانشکده سر حراست فریاد می‌زنی با من درست صحبت کن و تو را به انگ هزار کار نکرده تهدید به کمیته انضباطی می‌کنند، انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. سایت‌ها را بالا و پایین می‌کنم. بهترین زمان برای تست دادن؟ لطفا وجود نداشته باش. من نمی‌خواهمت. هیچکس تو را نمی‌خواهد. چطور تست را انجام بدهم که بهتر نتیجه بگیرم؟ چرا سراغ من آمدی؟ من که هیچوقت دلم یک جانور کوچولو نخواسته بود. باور کن حتی یکبار در زندگیم بچه مچه نخواستم. پس راحتم بگذار. این سایت‌های لعنتی چرا انقدر با لذت از بارداری نوشتند! کم برای مادر بودن بلیسید. انگار چه اتفاق میمونی است. تپش قلب گرفتم! حالا چه گوهی بخورم؟

زنی هستم در آستانه مرگ. زنی که با گفتن گور بابای همه‌تان فقط خواسته جرعه‌ای از زندگی را بچشد. اما دست پروردگار که همیشه بهش تودهنی می‌زده این بار به قصد جر دادنش برآمده. تست را دادم. منفی بود.

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط نشستم روی زمین و گریه کردم نه به خاطر کثافتی که برای ما کابوس و برای زنی دیگر گوشه‌‌ای از جهان خاطره است، به خاطر اینکه خودم را سرزنش کردم. بابت جرعه‌‌ای لذت قطره چکانی با خودم دعوا کرده بودم. توپیده بودم و دلم بیش از همه چیز از این گرفته بود که پشتیبان خودم نبودم. انگار که من هم با همان آدم‌ها هم دست بودم. هر ضربه‌ای که آن‌ها می‌زدند من یکی محکم‌تر می‌زدم. در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم کسی دیگر بود که من را مقصر بزرگ می‌دانست و همه چیز را زیر سوال می‌برد. شخصیتم، غرورم، عشقم، ایمانم به خودم. به کسی که ساخته بودمش. آجر آجر، بند به بند بعد از سونامی افسردگی، بعد از بلوغ، بعد از هر شکست و ترک شدن. حالا در این درد خودم را تنها گذاشته بودم تا زنی باشم که دیگر نمی‌داند کیست و نمی تواند تحمل کند. 


زمان می‌دهم. اما این غم مثل دملی چرکین و دردناک افتاده به جان پوستم. دندانپزشکی که عقلم را کشید گفت باید به بافت زمان بدهی تا بهبود پیدا کند. اما این غصه هر شب من را از درد به گریه می‌اندازد. پانزده سالم بود که آبله مرغان گرفتم. تمام بدنم تاول‌های گنده آبدار زده بود. زمستان بود. همین طرف‌های سال و خیلی سردم بود. صبح تا شب دم بخاری بودم. همه می‌گفتند گرما باعث می‌شود جای تاول‌هات بماند. برایم مهم نبود خال‌خالی شوم یا نه. فقط می‌خواستم زودتر خوب شوم. بروم مدرسه و امتحاناتم را بدهم. شب امتحان عربی تا خود صبح از درد و خارش ناله کردم. آن گوله‌های پر از آب رمقم را گرفته بود. غمگین بودم و زشت. امتحانم را بیست گرفتم. آبله‌ام خوب شد. جایشان هم نماند. اما من یاد گرفتم یک وقت‌هایی هر چه زور بزنی نمی‌توانی از درد رها شوی. زندگی همچین کوفتی است و تو Wonder woman نیستی و نخواهی بود و همچین موجودی اصلا وجود ندارد. پس گریه‌ات را بکن و دمل را هم به حال خودش بگذار. آقای دندانپزشک را به یاد بیاورید. گفته بود به بافت‌ها زمان بدهید، خودشان بهبود پیدا می‌کنند.


این بهار که بیاید آخرین بهاری است که می‌توانم در حیاط دانشگاه از دست گرده گل‌های جنگل غر بزنم. دیگر پائیزی در راه نیست که بدوبیراه گویان به هوای گرم خوزستان بروم سر کلاس و وقتی از پنجره به برگریزان جنگل دانشگاه نگاه می‌کنم بگویم یک چیزی درست نیست! 

دیگر قرار نیست آبان و آذر در محوطه کارگاهی زیر باران خیس شویم. دیگر قرار نیست فحش بدهیم به جد و آباد کسی که چارت درسی مهندسی پزشکی را تدوین می‌کند. دیگر امتحانی در پائیز نداریم. دیگر امتحانی در زمستان نداریم. دیگر قرار نیست از پنج تا هفت صبح با افسردگی‌ام در حیاط خوابگاه سروکله بزنم که فقط یک صفحه دیگر بخوان. فقط یک قدم دیگر بردار. دیگر بعد از دوازده شب هیچ دری رو به هیچ محوطه سرسبز و مه گرفته‌ای باز نیست. دیگر نمی‌توانم با مهرنوش و زهرا در یک اتاق بیست متری زندگی کنم. دیگر هیچکسی نیست سر پرنده‌ها جیغ بکشد که بگذارید بخوابیم. دیگر کسی نیست که پشت اصله‌های کنوکارپوس سناتور دود کند و انقدر نسخ باشد که با همان یک نخ هم شل شود. دیگر وقتی همه خوابند و چراغ‌ها خاموش است کسی یاد یک خاطره مسخره یا جوک خنده‌داری نمی‌افتد و پشت بندش سه نفر تا صبح پشت سر هم شوخی نمی‌کنند و کلاس فردا را بیخیال نمی‌شوند. دیگر کسی نمی‌گوید کی میاد کلاس میرسالاری را نرویم؟ دیگر وقتی گریه می‌کنی، غمگینی، سردت است و از همه دنیا سیری آن دو نفرِ هرجا و هر وقت نیستند که بغلت کنند.

دیگر نمی‌توانم در راهروها دادوبیداد کنم که بذارید بخوابیم. دیگر وقتی از سیستم کثافت دانشگاه بریده‌ایم نمی‌گوییم ما فقط از هم‌اتاقی شانس آورده‌ایم. دیگر قرار نیست اکبری مانندی به خاطر نبستن قرارداد نگذارد برویم داخل اتاقمان. دیگر شب‌های خنک پشت بچه‌های خوابگاه راه نمی‌رویم و همراه با شنیدن حرف‌هایشان تخمه نمی‌شکنیم. این بهار که بیاید و برود من کنج تنهاییم را در خوابگاه بزرگ کثیف اما سرسبز، زندانی بزرگ و محصور با آسمانی آبی و پنجره‌ای رو به جنگل دانشگاه برای همیشه از دست می‌دهم. 

تنها چیزی که برایم می‌ماند همین بهار است. همین احساس خفگی به گرده گل‌ها که اگر کرونا اجازه دهد، می‌خواهم یک بار دیگر تجربه‌اش کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حسین اثار حجه السلام مولانا سید محمدصادق حسینی The son of the honest and the nobles will come کلوب دفتر آشپزی همانم که نمی داند چت آيناز|آيناز چت,چت ايناز|چت روم James