یک. بچه و بچهتر یک قیچی اسباب بازی آوردند و ایستادند بالای سرم تا موهای خاله سففففیده را مدل جدید بدهند! موبایل دم دست بود و چیلیک یک سلفی گرفتم و استوری گذاشتم. (گاهی اشتراک گذاشتن لحظهها خیلی بهم کیف میدهد) امروز ظهر دوستم که بیشتر از سه سال است همدیگر را ندیدیم و حرفی هم رد و بدل نکردیم برایم نوشت چاق شدیاااا سپیده! راستش خبر فوری و شوکه کنندهای نبود چون هر روز خودم را در آینه میبینم و هر چند وقت یکبار وزن میکنم. حتی وقتی عکس میگرفتم متوجه بودم این زاویه دید، اینستاگرام پسند نیست. غبغب و سینه و بازوهام برای جا شدن در کادر زیادی ورم کرده است، اما مهم نبود. آن لحظه تنها چیزی بود که داشتم و این دو تا بچه با همه وجود بهم عشق میدهند و من دلم میخواست این عکس برایمان بماند. به دوستم پیام دادم ممنون که بعد از این همه مدت بهم پیام دادی و اولین چیزی که بهم گفتی این بود که چقدر چاق شدی، قطعا خودم قبل از تو متوجه روند چاق شدنم بودنم!
دو. تقریبا از بچگی همیشه بهم گفته شده که چاق و زشتم. روزهای فرد بهم میگفتند سیاه سوخته و روزهای زوج رون گنده و شکم گنده! روزهای جمعه هم به مامانم پیشنهاد میدادند من را در تشت پیاز و شیر بشوید، شاید به اذن خداوندگار تبدیل به قوی سفید شوم. وقتی یک شب مهمانمان یک پماد هیدروکینون داد دستم و گفت شبها قبل از خواب بمال که سفید بشی، دلم میخواست بزنم توی دهنش اما پماد را گرفتم و مالیدم و با گریه خوابیدم. فقط هشت سالم بود و در دنیای توی کلهام تصور میکردم دختر فوق العادهای هستم. چون شعر مینوشتم، بازیگر تئاتر بودم، زبانم دراز بود و همیشه در حال اختراع بازیهای جدید بودم و همیشه فکر میکردم یک روز اسمم در تاریخ ثبت میشود. حتی میدانستم که دوست داشتنی نیستم و پذیرفته بودم که دوست داشتنی نیستم. چون در بازه استاندارد ظاهری تعریف شده جامعه نیستم و اصلا اهمیتی ندارد که چقدر بااستعداد و خلاقم. عرف میخواهد تو بروی به درک چون سفید، بلورین، چشم درشت و مو بور و خوش تراش نیستی. ظاهرم را دوست نداشتم اما این باعث نمیشد که کنار بکشم. ذات وحشی و سرکشم همیشه طرف دیگری ایستاده بود. حتی روزهایی که جلوی آینه خودم را لاغرتر و روشنتر تصور میکردم، ته ته ته دلم نمیخواستم واقعا این نباشم. چون اهل زندگی کردن بودم و میدانستم همینی است که هست. یا باید با همینی که هست بروی جلو یا همینی که هست آوار میشود سر راهت. این بود که تصویر را عوض کردیم. میگویم کردیم چون نمیتوانم نقش مامان و بابا را نادیده بگیرم. البته نقششان خیلی هم پررنگ نبود خواننده. خیلی موجود دریافت کنندهای بودم و با کمترین تشویق و انگیزهای جان و شتاب میگرفتم و گوله میکردم به سمت اهدافم. خلاصه تصویر عوض شد. دختر چاق و سیاه و بدون مژه تصویرش را داد به دختر مو صافی که دستهای نرم و انگشتهای کشیده داشت و لبخندهای قشنگ میزد. اما این تصاویر هیچوقت پایدار نیستند. حتی وقتی تلاش میکنی چیزهایی که دوست داری را جایگزین دوست نداشتههات کنی هم باید با ایدهآلگرایی و تناقضهای درونت بجنگی هم گاهی شرایط طوری پیش میرود که دلت میخواهد برای دیگران دوست داشتنی باشی ولی چون مورد پسند نیستی هیچوقت به مقدار لازم عشق و توجه دریافت نمیکنی. اما خب مهم این است که بدانی باید مدام به خودت برگردی، راه آینه را در پیش بگیری و شعرهای فروغ را بخوانی. این شعر فروغ را مخصوصا خیلی بخوانی:
یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس نام نجات دهندهات را.
درباره این سایت