بهم گفت دلم برایت تنگ شده بود. برایش لبخند زدم. گفت چی شده؟ برایش خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم ها؟ خودم را برای کی به نفهمی میزنم؟ برای او؟ میداند آنقدرها نفهم نیستم. برای خودم؟ میدانم اصلا نفهم نیستم. گفتم هیچ باور نمیکنم دلت برایم تنگ شده باشد. اخم کرد. گرهخورده و در ذوق خورده و جاخورده. چرا؟ مگر چی شده؟ باور نمیکنم. گفتم چون ندیدم دلت تنگ شده باشد. گفتم دلت تنگ شده بود وقت میکردی پیام بدهی، زنگ بزنی، من را ببینی. گفت اما من دلم تنگ شده بود. گفتم میدانم. باشد تنگ شده بود. من باور نمیکنم. سکوت شد. یک سکوت معمولی. آدم باید از طرف خودش حرف بزند. پس یک سکوت معمولی برای من. شاید برای او هزار سال گذشته باشد. شاید به یک ورش هم نباشد. گفت ناراحتی؟ نه نیستم. دلخوری؟ نه نیستم؟ مطمئنی؟ بله. مطمئن باشم؟ بله. حرف زدیم. طولانی مدت. از زمین و زمان. در پیادهرو دست هم را گرفتیم. موقع خداحافظی چند بار لبهای هم را بوسیدیم و مو و دهان هم را بو کشیدیم. مراقب باش. تو هم مواظب باش گلم. پیام داد من ناراحتم. چیکار کردم که باور نمیکنی؟ گفتم ندیدم. ندیدم که دلت برایم تنگ شده باشد. گفت اما من دلم تنگ شده بود. عجب خر نفهمی! گفتم باور نکردن من حقیقت دلتنگی تو را نقض نمیکند. فقط نشانم ندادی. فقط ندیدم. تا یک جایی میگویی دوستت دارم، دلم تنگ شده و من باور میکنم از یک جایی باید نشان دهی. حالا دیگر باور من به عمل تو بستگی دارد. هیچ ربطی هم به صداقتت ندارد. گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟ گفتم نمیگفتی انتظار زیادی دارم؟ گفت شاید. گفتم پس چه اهمیتی دارد باور کنم یا نه؟ گفت چون من صادقم. گفتم اگر واقعا صادقی چرا برای اثباتش زور میزنی؟ گفت تو مهمی. دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. آه عزیزم. باور نمیکنم. باور نمیکنم. باور نمیکنم. نمیخواهم که باور کنم.
درباره این سایت