وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرصهام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم میبردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمیخورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر میکنه این زخمها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس میکنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع میکنه و میذاره حریفش نفسی تازه کنه. و اون موقع تو شروع میکنی به گریه کردن. چون بدبختترین عالمی و هیچ مرهمی برای دردهات نیست. اما درمان شدن دنیا رو عوض میکنه. کاری میکنه که توی ۲۳ سالگی حس کنی یه بار دیگه داری همه چیز رو از نو شروع میکنی. همه اون مراحلی که کودک میگذرونه رو انگار با دور تند طی میکنی. من کجام؟ من حال بچهای رو دارم که به جای دست گرفتن به در و دیوار، دست به زمین میزنه و بلند میشه که تاتی تاتی کنه. به امید قدمهای سریعتر.
درباره این سایت