بعد از خالی شدن خانه با صدای سکوت بیدار شدم. میدانستم اگر حتی یک روز دیگر منتظر بمانم دق میکنم. اپلیکیشن flo را باز کردم و جمله late for 8 days همه توانی که برای ریلم در هفت روز گذشته جمع کرده بودم را مثل یک بادکنک ترکاند. بادکنکی که انگار داخلش آب گرم بود ریخت داخل شلوارم و پیش خودم گفتم اه آمدی جانم به قربانت؟ اما خبری از رنگ زیبای سرخ نبود. قلبم را گرفتم کف دستم و رفتم داروخانه. حتی تحمل نداشتم با پارتنرم حرف بزنم. آدمی دیگر که سعی میکند این چیزها را طبیعی جلوه دهد و به جای همدلی بگوید اتفاق خاصی نیفتاده!
بله اتفاق خاصی نیفتاده، فقط زنی هستم در آستانه مرگ به سه شیوه مختلف. اول به دست مردهای خانه، فامیل و تمام مردان و نی که خودشان را مالک برحق و بیقیدوشرط تمامیت ارضی بدن یک زن میدانند و سرشان را از خشتک و اتاق خواب ملت بیرون نمیآورند. بله اتفاق خاصی نیفتاده چون اگر شانس بیاورم و از سوقصد مستقیم مردسالاری جان سالم به در ببرم از زیر سایه سفره گستردهاش خیر. کلی هزینه مادی که جور کردنش در این اوضاعی که دو ماه و نیم است کار نمیکنم من را به گریه میاندازد (از بیمهام نمیشود استفاده کرد، چون هر ریسکی تو را از اینی که هستی بیشتر به فنا میدهد) و پیدا کردن یک سگدونی برای اینکه بتوانی بدون اینکه از عفونت بمیری خودت را راحت کنی یا قرصهای تاریخ مصرف گذشتهای که ممکن است بخاطرشان آنقدر خونریزی کنی تا بمیری (احتمالش کم است اما باز هم از گوه بودن این وضعیت چیزی کم نمیکند) و در نهایت اگر زنده بمانم به دست خودم خواهم مرد. چون با تحمل کردن سه ماه کذایی در سیستم یک دانشگاه فاسد و دیدن ناحقیها و تودهنی خوردنها و لمس اینکه هیچکس صدای تو را نمیشنود فقط وقتی که در راهروی دانشکده سر حراست فریاد میزنی با من درست صحبت کن و تو را به انگ هزار کار نکرده تهدید به کمیته انضباطی میکنند، انگار دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. سایتها را بالا و پایین میکنم. بهترین زمان برای تست دادن؟ لطفا وجود نداشته باش. من نمیخواهمت. هیچکس تو را نمیخواهد. چطور تست را انجام بدهم که بهتر نتیجه بگیرم؟ چرا سراغ من آمدی؟ من که هیچوقت دلم یک جانور کوچولو نخواسته بود. باور کن حتی یکبار در زندگیم بچه مچه نخواستم. پس راحتم بگذار. این سایتهای لعنتی چرا انقدر با لذت از بارداری نوشتند! کم برای مادر بودن بلیسید. انگار چه اتفاق میمونی است. تپش قلب گرفتم! حالا چه گوهی بخورم؟
زنی هستم در آستانه مرگ. زنی که با گفتن گور بابای همهتان فقط خواسته جرعهای از زندگی را بچشد. اما دست پروردگار که همیشه بهش تودهنی میزده این بار به قصد جر دادنش برآمده. تست را دادم. منفی بود.
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط نشستم روی زمین و گریه کردم نه به خاطر کثافتی که برای ما کابوس و برای زنی دیگر گوشهای از جهان خاطره است، به خاطر اینکه خودم را سرزنش کردم. بابت جرعهای لذت قطره چکانی با خودم دعوا کرده بودم. توپیده بودم و دلم بیش از همه چیز از این گرفته بود که پشتیبان خودم نبودم. انگار که من هم با همان آدمها هم دست بودم. هر ضربهای که آنها میزدند من یکی محکمتر میزدم. در عمیقترین لایههای وجودم کسی دیگر بود که من را مقصر بزرگ میدانست و همه چیز را زیر سوال میبرد. شخصیتم، غرورم، عشقم، ایمانم به خودم. به کسی که ساخته بودمش. آجر آجر، بند به بند بعد از سونامی افسردگی، بعد از بلوغ، بعد از هر شکست و ترک شدن. حالا در این درد خودم را تنها گذاشته بودم تا زنی باشم که دیگر نمیداند کیست و نمی تواند تحمل کند.
درباره این سایت