دیروز که برگشتم خانه، مامان و بابا حرف از خورش کرفسی که قرار است برای ناهار ظهر جمعه پخته شود زدند. مراتب اعتراضم را با چند فقره عق و ورم لپ و دلپیچه به گوش هیئت ژوری رساندم. گفتم که من کرفس خور نبودهام، نیستم و نخواهمم شد. با صدای آهسته هم گفتم سگ کرفس میخوره؟ بابام که عاشق تمام کرفسهای دنیا است. و همیشه یکجوری رفتار میکند که انگار ما کرفسیم و آن درازهای سبز مجعد بچههاش گفت اصلا تو کی هستی که میگی ما چی بخوریم؟ مهمون خر صاب خونه است!
امشب بند و بساط خواب را آوردم توی هال. یک پتوی مسافرتی داشتیم انداختم زیر پام. جورابهام را پوشیدم و پتوی دریا دلم را تا خرتناق کشیدم بالا. بعد بابام که از تخت تا دم در اتاقش هم با دمپایی پلاستیکی تردد میکند چلق چلق کنان بالای سرم رسید و پرسید چرا اینجا میخوابی دخترم؟ گفتم اتاق نیست! اتاقها اشغالند. گفت ای بابا. گفتم بله. ما دیگه اهل این خونه نیستیم. فردا برمیگردم خوابگاه. به هر حال مهمان خر صاب خونه است. خندید و گفت بتمرگ!
درباره این سایت