من لاو ادیکتم. حدوداً ده ماهه فهمیدم. هیچوقت براش تراپی نرفتم. یعنی سعی کردم، تیری در تاریکی اتاق روانشناسم پرت کردم ولی از پنجره بیرون رفت. کمی متعصب بود و روی نظریاتش پافشاری میکرد و من دیگه پیشش نرفتم. اما با جستجو و مطالعه تونستم یک دورهای رو بگذرونم. شش ماهه که تلاش میکنم الگوهای اعتیاد به عشق رو بشکنم. چطوری؟ وارد رابطه نشدم، روی عزت نفسم کار کردم، رابطهم رو با خودم ترمیم کردم، به روابط گذشته عمیقتر نگاه کردم، سعی کردم عقدههام رو بشناسم، خودم رو بپذیرم، بفهمم که عشق اساطیری فقط یک مفهوم افسانهایه و رابطه عاطفی انسانی پیچیدهتر از این حرفهاست، خیالپردازیها رو کنترل کردم و. حالا دارم یادداشتهای روزهای اول رو میخونم. وقتی که شروع کردم. جسته و گریخته افسردگی و مانیا و رنج و شادی و انواع تناقضها رو تو این پروسه تجربه کردم. و یک جایی هدفم رو این طور بیان کردم:
این یه رفتار نابالغانه است که مانع از مصاحبت تو با آدما و کشف اتفاقات بهتر میشه. اینکه تو هر موقعیتی فورا خودت رو کنار اونا تصور میکنی معناش این نیست که فقط اون یارو رو میخوای و بس. معناش اینه که بلد نیستی و نمیتونی تصویر دیگهای بسازی. میتونه از تصورات موهومی که از یه رابطه داری باشه. تا آدما رو مستقل از خودت در نظر نگیری نمیتونی بزرگ بشی. رشد نمیکنی. بدون شیفتگی باید بهشون نگاه کنی تا بفهمیشون. تا بت نشن. تا رابطه سالم شکل بگیره.
درباره این سایت